من نوشتهٔ یکم

کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس کاربر بلاگیکس · 1401/03/15 06:22 · خواندن 1 دقیقه


دلم پر می‌زند تا صدایت را بشنوم، زنگ می‌زنم. بوق اول دوم، هنوز سومی تمام نشده که صدایت در گوشم طنین می‌اندازد:
-الو
بغضم می‌گوید با عجز و زاری بگو که دل تنگی، بگو که آغوشش را می‌خواهی، بگو هر شب در دو قدمی لمس کردنش از رویای وصال به کابوس واقعیت بر می‌گردی. بگو مملکت مردم، بهشت هم که باشد مملکت ما نمی‌شود. بگو که سر هرنمازی که در مسجد می‌خوانی آنانی را که هست و بودمان را به باد دادند نفرین کن و این بار مهربان نباش!
بگو که غریب ترین این شهری... 
اما دل می‌گوید، دلش نازک تر از آن است که تاب بی‌قراری تورا داشته باشد. داغ دلتنگی بر دلش کافیست بگذار بی‌قرار بی‌قراری‌هایت نشود. 
 بغضی که به گلویم چنگ زنان فریاد می‌زند را فرو می‌بلعم و با تمام تتمه امید گوشه‌ی دل می‌گویم:
-الو
گل از گلش می‌شکفد، خودم را نفرین می‌کنم او مستحق این تلخی و این اشتیاق ناپایدار نیست
- دخترم خوبی
با شرمندگی تمام در حالی که آن بغض لعنتی دیواره‌ی حنجره را خراش می‌دهد:
-خوبم، کاملا خوبم...